جدول جو
جدول جو

معنی شعله زن - جستجوی لغت در جدول جو

شعله زن
(اَ تَ)
شعله خیز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : ذکوره، ذکاء، خدرک شعله زن. نار ذکیه، آتش شعله زن. جاحم، خدرک آتش سخت شعله زن. جحیم، آتش شعله زن. (منتهی الارب). و رجوع به شعله خیز شود
لغت نامه دهخدا
شعله زن
زانه دار، تابان درخشان
تصویری از شعله زن
تصویر شعله زن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طعنه زن
تصویر طعنه زن
طعنه زننده،، ملامت کننده، سرزنش کننده، برای مثال به جان آید از دست طعنه زنان / که خود را بیاراست همچون زنان (سعدی۱ - ۱۶۹ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
ویژگی آتش زبانه دار، ویژگی چیزی که آتش در آن در گرفته باشد، شعله خیز، شعله دار، شعله زن، شعله ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شعله زدن
تصویر شعله زدن
زبانه زدن، افروخته شدن آتش، زبانه کشیدن آتش، گر کشیدن، تلهّب، اضطرام، اشتعال، توقّد، ضرام، التهاب، گر زدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ هْ خوا / خا)
در تداول عامه، شیوه زننده. اهل فرقه. کسی که دارای عادتهای زشت و ناپسند اخلاقی است. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به شیوه ای و شیوه زدن شود
لغت نامه دهخدا
عشوه زننده. کسی که دلربائی میکند. برانگیزندۀ شهوت. (ناظم الاطباء). عشوه ساز. عشوه کار
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ / مِ فُ)
لاف زن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ وَ)
شعله خیز. (ناظم الاطباء). آنچه زبانه زند. چیزی که آتش در آن درگرفته باشد. شعله زن. مشتعل. (فرهنگ فارسی معین). ملتهب. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شعله خیز شود.
- شعله ور شدن، زبانه کشیدن. گر زدن. مشتعل شدن. افروختن. شعله ور گردیدن. التهاب. گرازه کشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شعله ور گردیدن شود.
- شعله ور گردیدن، شعله ور شدن. آتش گرفتن. الو گرفتن:
ار خس و خاشاک گردد پیش آتش شعله ور
چوب گل کی میتواند ساختن عاقل مرا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شعله ور گردد ترابر سر درفش برق تاب
جلوه گر گردد ترا بر کف سحاب شعله بار.
شعلۀ اصفهانی.
و رجوع به ترکیب شعله ور شدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ گَ)
شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز:
مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم
ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
و رجوع به شعله کار شود
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی نَ)
آنکه معلق می زند و چرخ می زند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بازیگر و رقاص. (برهان) (از ناظم الاطباء). دارباز و بازیگر و رقاص. (غیاث). طایفه ای از بازیگران که سر را به جای قدم نهاده جست می زنند... و از مواقع استعمال به معنی مطلق بازیگر و رقاص معلوم می شود خواه آدمی بود خواه غیرآدمی. (آنندراج) :
کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان
کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند.
خاقانی.
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.
خاقانی.
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون گردباد.
نظامی (از آنندراج).
زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار.
نظامی.
به بازی در هوایی رغبت انگیز
معلق زن شده مرغان شب خیز.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به معلق و معلق زدن شود، مردم لوند و حیز و مخنث را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). گاهی بر مردم لوند و هیز و مخنث نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، شخصی را هم می گویند که نماز را به سرعت تمام گزارد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پیرایندۀ موها بشانه است. (از بهار عجم). کسی که شانه میکند و مویهارا پرداز مینماید. (ناظم الاطباء). خوارکننده مو به شانه. شانه بر موی زننده. تا خوار و نرم شود و کرکی و گوریدگی برود و تارها از هم باز شود:
عنبربویش بصد تجمل
از شانه زنان زلف سنبل.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
، که شانه بر موی قرار دهد. که شانه بر گیسو قراردهد تا موی استوار ماند و زیبا نماید، که در بافتن گلیم و جاجیم و یا حلاجی پنبه آلت چون شانه بکار دارد
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ رُ)
تابنده روی. شعله روی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعله روی شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ)
شعله خوی. آتشی. (ناظم الاطباء). آتش طبع. آتش مزاج. و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره محبوب بکار برند:
نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن
برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
، آتش خوی و تندخوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ زَ)
دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز که در 96000گزی خاوراردکان و 2000گزی راه فرعی مایین به تخت جمشید واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 297 تن است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ)
زبانه زدن. مشتعل شدن. (فرهنگ فارسی معین). شعله ورشدن. مشتعل گشتن. برافروختن. روشن شدن:
گر آتش سیاست تو شعله ای زند
گردون از آن دخان شود اختر شرر شود.
مسعودسعد.
طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.
سعدی.
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند.
سعدی.
، سوزاندن. شعله ور ساختن:
هست از حجر و شجر دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز.
خاقانی.
رشک اخگر شده اشک از تف نظارۀ ما
شعله در بال سمندر زده فوارۀ ما.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
رجوع به گلوله زن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ / لِ زَ)
صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور:
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار.
خاقانی.
شمعوش پیش رخ شاهد یار
دمبدم شعله زنان میسوزم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ملامتگر. عیبجو. بدگو:
گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی.
نظامی.
به جان آید از دست طعنه زنان
که خود را بیاراست همچون زنان.
سعدی (بوستان).
خاکش طعنه زن گوی عنبرآکنده و ریگش طیره ده مروارید پراکنده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 36)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نعره زن
تصویر نعره زن
فریاد زن آنکه ببانگ بلند فریاد زند، جمع نعره زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوله زن
تصویر گوله زن
گلوله زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوه زن
تصویر عشوه زن
کسی که عشوه به کار برد برانگیزنده شهوت عشوه ساز عشوه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
چیزی که آتش در آن در گرفته باشد، مشتعل، ملتهب، آنچه زبانه زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جعبه زن
تصویر جعبه زن
نوازنده جعبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله زدن
تصویر شعله زدن
زبانه زدن زبانه زدن مشتعل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلق زن
تصویر معلق زن
کسی که معلق زند، بازیگر معرکه گیر، رقاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
((~. وَ))
چیزی که آتش در آن گرفته باشد، مشتعل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعله ور
تصویر شعله ور
فروزان
فرهنگ واژه فارسی سره
ملامتگر، سرزنشگر، سرزنش کننده
متضاد: ستایشگر، ستانیده، مداح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افروخته، زبانه کش، شرربار، شعله ناک، لاهب، لهیب گر، مشتعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوازنده ی نی محلی
فرهنگ گویش مازندرانی