شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز: مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری. ملا مفید بلخی (از آنندراج). و رجوع به شعله کار شود
شعله کار. که آتش برافروزد. آتش افروز. شعله افروز: مفید طبع بلندم چو شمع دارد گرم ز حسن پرتو معنی دکان شعله گری. ملا مفید بلخی (از آنندراج). و رجوع به شعله کار شود
آنکه معلق می زند و چرخ می زند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بازیگر و رقاص. (برهان) (از ناظم الاطباء). دارباز و بازیگر و رقاص. (غیاث). طایفه ای از بازیگران که سر را به جای قدم نهاده جست می زنند... و از مواقع استعمال به معنی مطلق بازیگر و رقاص معلوم می شود خواه آدمی بود خواه غیرآدمی. (آنندراج) : کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند. خاقانی. آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند بر در کعبه معلق زن و دروا بینند. خاقانی. همان پای کوبان کشمیرزاد معلق زن از رقص چون گردباد. نظامی (از آنندراج). زمین گشته چون آسمان بیقرار معلق زن از بازی روزگار. نظامی. به بازی در هوایی رغبت انگیز معلق زن شده مرغان شب خیز. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به معلق و معلق زدن شود، مردم لوند و حیز و مخنث را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). گاهی بر مردم لوند و هیز و مخنث نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، شخصی را هم می گویند که نماز را به سرعت تمام گزارد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
آنکه معلق می زند و چرخ می زند. (ناظم الاطباء) ، کنایه از بازیگر و رقاص. (برهان) (از ناظم الاطباء). دارباز و بازیگر و رقاص. (غیاث). طایفه ای از بازیگران که سر را به جای قدم نهاده جست می زنند... و از مواقع استعمال به معنی مطلق بازیگر و رقاص معلوم می شود خواه آدمی بود خواه غیرآدمی. (آنندراج) : کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند. خاقانی. آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند بر در کعبه معلق زن و دروا بینند. خاقانی. همان پای کوبان کشمیرزاد معلق زن از رقص چون گردباد. نظامی (از آنندراج). زمین گشته چون آسمان بیقرار معلق زن از بازی روزگار. نظامی. به بازی در هوایی رغبت انگیز معلق زن شده مرغان شب خیز. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به معلق و معلق زدن شود، مردم لوند و حیز و مخنث را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). گاهی بر مردم لوند و هیز و مخنث نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، شخصی را هم می گویند که نماز را به سرعت تمام گزارد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
پیرایندۀ موها بشانه است. (از بهار عجم). کسی که شانه میکند و مویهارا پرداز مینماید. (ناظم الاطباء). خوارکننده مو به شانه. شانه بر موی زننده. تا خوار و نرم شود و کرکی و گوریدگی برود و تارها از هم باز شود: عنبربویش بصد تجمل از شانه زنان زلف سنبل. محسن تأثیر (از بهار عجم). ، که شانه بر موی قرار دهد. که شانه بر گیسو قراردهد تا موی استوار ماند و زیبا نماید، که در بافتن گلیم و جاجیم و یا حلاجی پنبه آلت چون شانه بکار دارد
پیرایندۀ موها بشانه است. (از بهار عجم). کسی که شانه میکند و مویهارا پرداز مینماید. (ناظم الاطباء). خوارکننده مو به شانه. شانه بر موی زننده. تا خوار و نرم شود و کرکی و گوریدگی برود و تارها از هم باز شود: عنبربویش بصد تجمل از شانه زنان زلف سنبل. محسن تأثیر (از بهار عجم). ، که شانه بر موی قرار دهد. که شانه بر گیسو قراردهد تا موی استوار ماند و زیبا نماید، که در بافتن گلیم و جاجیم و یا حلاجی پنبه آلت چون شانه بکار دارد
شعله خوی. آتشی. (ناظم الاطباء). آتش طبع. آتش مزاج. و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره محبوب بکار برند: نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد. ظهوری ترشیزی (از آنندراج). ، آتش خوی و تندخوی. (ناظم الاطباء)
شعله خوی. آتشی. (ناظم الاطباء). آتش طبع. آتش مزاج. و صاحب آنندراج گوید: آن را درباره محبوب بکار برند: نتواند آرزویی در دل نهاد خرمن برقی ز شعله خویی گر در نهاد باشد. ظهوری ترشیزی (از آنندراج). ، آتش خوی و تندخوی. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز که در 96000گزی خاوراردکان و 2000گزی راه فرعی مایین به تخت جمشید واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 297 تن است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان ابرج بخش اردکان شهرستان شیراز که در 96000گزی خاوراردکان و 2000گزی راه فرعی مایین به تخت جمشید واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 297 تن است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
زبانه زدن. مشتعل شدن. (فرهنگ فارسی معین). شعله ورشدن. مشتعل گشتن. برافروختن. روشن شدن: گر آتش سیاست تو شعله ای زند گردون از آن دخان شود اختر شرر شود. مسعودسعد. طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان میکند. سعدی. ، سوزاندن. شعله ور ساختن: هست از حجر و شجر دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز. خاقانی. رشک اخگر شده اشک از تف نظارۀ ما شعله در بال سمندر زده فوارۀ ما. ظهوری (از آنندراج)
زبانه زدن. مشتعل شدن. (فرهنگ فارسی معین). شعله ورشدن. مشتعل گشتن. برافروختن. روشن شدن: گر آتش سیاست تو شعله ای زند گردون از آن دخان شود اختر شرر شود. مسعودسعد. طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان میکند. سعدی. ، سوزاندن. شعله ور ساختن: هست از حجر و شجر دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز. خاقانی. رشک اخگر شده اشک از تف نظارۀ ما شعله در بال سمندر زده فوارۀ ما. ظهوری (از آنندراج)
صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور: آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار. خاقانی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم. سعدی
صفت حالیه. درحالت شعله زدن. در حال اشتعال. شعله ور: آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش کآتش هرگز ندید کس که جهد از چنار. خاقانی. شمعوش پیش رخ شاهد یار دمبدم شعله زنان میسوزم. سعدی
ملامتگر. عیبجو. بدگو: گر طعنه زنش معاف کردی با موکب خود مصاف کردی. نظامی. به جان آید از دست طعنه زنان که خود را بیاراست همچون زنان. سعدی (بوستان). خاکش طعنه زن گوی عنبرآکنده و ریگش طیره ده مروارید پراکنده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 36)
ملامتگر. عیبجو. بدگو: گر طعنه زنش معاف کردی با موکب خود مصاف کردی. نظامی. به جان آید از دست طعنه زنان که خود را بیاراست همچون زنان. سعدی (بوستان). خاکش طعنه زن گوی عنبرآکنده و ریگش طیره ده مروارید پراکنده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 36)